روزی که بازنشست شوم
روزی که بازنشسته شوم، شاید اسم من روی جلد هیچ کتابی نباشد. شاید زیر عکس هیچ اطلسی ننوشته باشند با تشکر از دکتر.... ولی چیزهای زیادی برای افتخار کردن خواهم داشت. اینکه هیچکس روی صندلی یونیت من به یک «شماره پرونده» تبدیل نشد.
حتی برای اعصاب خردکنترین بیمارها قبل از اینکه بگویم «دهانت را بیشتر باز کن»، اضافه کردم «اگر برایتان مقدور است». برای پیرزن بیپول و پارهپوش همان شانی را باز کردم که برای بیمار «خوب پول بده» و پشت سر بیمار معلول ذهنی و نابینا هم مثل بقیه بیمارانم چند قدم برای بدرقه رفتم.
گرچه چیزهای زیادی برای افسوس خوردن خواهم داشت ولی هرگز از به یاد آوردن روزی که شرح حال گرفتن از «رفتگر فارسی ندان و بیسواد» طول کشید و «حاج آقای از خود راضی برجساز»
رنجیده خاطر از منتظر ماندن
رنجیده خاطر از منتظر ماندن، بیعانه چند میلیونیاش را پس گرفت، افسوس نخواهم خورد. به نوههایم خواهم گفت هیچکس نتوانست علم مرا بخرد.
شبها افکار زیادی نگذاشت به خواب بروم. فکر اینکه شاید بهتر بود برای فلان بیمار ایمپلنت را چند میلیمتر اینسوتر یا آنسوتر کار میکردم. شاید بهتر بود به همان بیمار طور دیگری میگفتم بوی دهانش اذیتم میکند. ولی یک شب هم از فکر اینکه فلان بیمار چه زمانی بدهیاش را میآورد، بیدار نماندم.
وسواسهای زیادی فکر مرا آزردند
وسواسهای زیادی فکر مرا آزردند؛ فکر اینکه آیا خط کاغذ استریل پشت وسیلهای که برای بیمار باز کردم، به اندازه کافی پررنگ شده بود یا نه؟ آنقدر که فکر مزاحمی که در سرم میچرخید، خسته شد و رهایم کرد: «نکند آن سردی چندشآوری که پشت پلکم احساس کردم، قطره بازیگوشی از بزاق بیمار اچایوی بوده که راه خودش را از گوشه عینکم باز کرده.»
این شغل پشت مرا خواهد شکست؛ نه از خم شدنهای مداوم برای جا نگذاشتن ذرهای جرم پشت دورترین نقطه دندان، بلکه از بار مسئولیت. وقتی که بیمارم میگوید به همت بچههای کوچکترش که شادی لباس نو را با آبروی خواهر دمبختشان عوض کردهاند، توانسته قطعه ایمپلنت را برای دخترش بخرد.
نمیگویم که پول هم نگرفتم ولی به ازای هر ریالش ساعتی از جوانیام را پشت میز کتابخانهای یا در دهان بیماری جا گذاشتم.
دلسرد نشدم
نمیگویم که دلسرد نشدم از دیدن «سریال» یا «کاریکاتور» یا هر چیز دیگری که به یادم آورد در نظر بیشتر مردم، ما کاسبهایی هستیم که به قیمت درد آنها نان میخوریم. ولی همان کلام پر محبت بیمار ۱۰ سال پیش که سیم تلفن از آن سر دنیا به گوشم رساند، کافی بود که مطمئن شوم چیزی غیر از پول هم بین من و آنها رد و بدل میشود.
این شغل مرا خواهد کشت؛ نه با فرورفتن سوزن آلوده وقتی که بیمار معتاد دهانش را بیهوا میبندد. از دیدن نگاهی که در چشم یک پدر مهربان است، آنوقت که از روی صندلی بلند میشود و میگوید: «فرمایش شما متین. اگر زودتر درستش کنم بهتره ولی این ماه کارم زیاده ایشالا ماه بعد» و بعد رو به دخترش میگوید: «فعلا شما بیا بنشین دخترم.»
.
من دندانپزشکم ،روزم مبارک
بازدیدها: 259
2+